دیروز من و مامان رفتیم خونه پدربزرگ ولی بابا نمیتونست بیاد. برای همین هم تا کنار اتوبوس اومد و با ما خداحافظی کرد. من فکر نمیکردم که اینقدر دلم براش تنگ بشه. وقتی اتوبوس حرکت کرد، از پشت شیشه نگاش میکردم. بعد از اون هم تا یه ساعت با هیچکس حرف نزدم. امروز خونه بابابزرگ، یهو یاد بابا افتادم و به مامان گفتم: میدونی امروز چه روزیه؟ مامان گفت: نه! من هم گفتم: روز جدایی من و باباست! بعد همه زدند زیر خنده! آخه برای اونا این حرف خندهدار بود ولی برای من نه! چون که دلم خیلی براش تنگ شده. البته بابا قراره چند روز دیگه بیاد پیش ما. خدا کنه این چند روز زود بگذره!